سیاه مشق های ما

وب نوشت های احمد مسرت

سیاه مشق های ما

وب نوشت های احمد مسرت

بو داغدا جیران گزمز .....

آخرین مطلبم بعد آخرین دیدارم با راشد دیارم


اینجا



راشیدا ،بو دونیا گلدی گئدردی ... هر کس نوبه سینده چکر بو دردی 


نه یازیم ؟ من یازانام ؟؟؟یازان ،یاز نان، گیددی دئدی لر ......


روزای آخر تابستان  پارسال(93 ) بود آخرای تعطیلات تابستانی.. دلم گرفته بود


از فاصله ها ..


نه همایشی ..نمایشی .. دورهمی ... مجلسی .. محفلی ...


فردا را اعتبار نیست ..غرق این  افکار بودم که دوست عزیزی خبر از رونمایی


 کتاب کمال (فهیمی ) در اردبیل خبر داد . اردبیل؟ اردبیل  چرا؟؟


 یک آن همه چیز در سینه آسمان دلم پر کشید ... نه !!!


همین جا ... شهر خودمان ..بیله سوار...


شهر سولماز .. شهر راشد .. شهر معمار و صمد و فکرت ....


و پای منبری همیشگی  راشد  رسول ..


27 شهریور هم که روز شعر وادب وشهریار است ..


پس  همه چیز مهیاست ... درنگ معنی ندارد ..


دستمان خالیست؟؟باشد ... دلمان چی ؟؟؟؟


دلمان که پر است از عشق و مهربانی وصداقت ودرد دل این مردم........


جداشدم از آن دوست....


شاید باورش سخت باشد اما زنگ را فکرت به صدا در آورد :


حاجی شنیدم ایده شمارو در مورد بزرگداشت سولماز و ..... ! چه زود ؟


تعجب ندارد ..دلهامان نزدیک است ویکی ....


 و او ادامه داد : پیش راشدم . و من شادمان گفتم : همین



الان خدمت می رسم دیدن این دو در یک جا ..


آن هم در لحظه جرقه برنامه کتاب کمال...


لطف علی خیلی لطیف و آرام گفت : کاری کنیم که تجلیلی از  راشد .....


خدای من .. چه به جا گفت .. همه چیز خدایی ردیف می شد و شد ...


 برنامه ای عالی .. ماندگار ..همه بودند .. راشد خواند . فکرت خواند ...


صمد ...کمال ..خواهر سولماز ..


ومن جای مجری را گرفتم ( کاملا اتفاقی ، چون کاری برای مجری پیش آمد )



 . خدای من .. آخر من کودک وار


از کودکی شنونده قصه ها  وخوانش ها  واشعارراشد بودم ..




لحظه تجلیلش بی اختیار ودر خلوت دل گریستم ..


جای سازعاشیق و نوای زخمه و اهنگ روحانی خالی بود .....


آخر او دوست داشت قبل و حین شعرش این نوا  نواخته شود ...



امروز خبر پرواز حاج راشد ... یادم هست که دیر وقت به دیدارش رفتم


و گفتگویم با او را در وبسایت (آدرس بالا ) درج کردم ..




این عکس چقدر گویاست احد ..صفر .. ... فکرت ..معمار ...صمد ..


بنویسید ..خواهش دارم ازشماها .... بنویسید :



با باد پاییزی راشد ما


     پیراهن به یادگار مانده از سولماز را


                                    که کمال سفیدش نامید...


بر تن کرد ...گویی این آغاز پروازش بود ..چه پرواز سنگینی ؟؟؟؟؟


پاییز گذشت ..زمهریر تلخ زمستان چیره گشت بر تن وجانش ... و


بهار با پرواز پرستوهای عاشق، آموختش کوچ را ....


و کوچید راشد...با پیراهن سفید ..


پیراهن سفیدی که کمال از سولمازش به ارمغان آورده بود ..


پیراهن سفید در دست راشد جا گرفت ....و راشد پرکشید سپید بال...


و چه قدر زود دیر شد ....؟؟؟؟



راشیدا حسرتلن عومرو قوتاردین ....گئجه گوندوز بو خیالدا یاتاردین 


آلان اولسا بو بختینی ساتاردین .... گله جک بختینی بئله یازاردیم