سیاه مشق های ما

وب نوشت های احمد مسرت

سیاه مشق های ما

وب نوشت های احمد مسرت

در این لحظه است که ...

می خواهم ازشما خواهش کنم که دشوارترین کار جهان راانجام دهید:می خواهم که خیال

کنید.بیاییدخیال کنیم که به عصر حجر،به روزگار انسان غارنشین و ماموتهاونقشهای آلتامیرا بازگشته

ایم.شب است.همه باهم دور آتش نشسته ایم ــــاوک،پو،پونگ وگلوپ وزوئی کوچولو و بقیه مان.به هم

چسبیده ایم چون اگرحیوانات وحشی به ما حمله کنند این طوری امن تر است.وانگهی،وقتی باهم

هستیم خوشحالتریم.از تنهایی می ترسم. آن طرف آتش روسای قبیله،زورمندترین مردان،مردانی که

میتوانندسریع تر از همه بدوندو سخت تر از همه بجنگند وطاقتشان از همه بیشتر است جمع شده اند.

امروز آنهایک شیر کشته اند.ما از این حادثه مهیج به شورو شوق آمده ایم.همه در باره آن صحبت

میکنیم.ماهمیشه از سکوت می ترسیم.وقتی کسی حرف می زند،احساس امنیت بیشتری می

کنیم......

لاشه شیر یک گوشه کنار آتش افتاده است.

ناگهان رئیس قبیله از جا جسته و فریاد میزند:

(من شیر را کشته ام!من کشتم!دنبالش کردم!به طرفم پرید!با نیزه به او زدم!)

و او تعریف میکند و ما گوش میکنیم.

ولی یک مرتبه فکری به مغزش خطور میکند.

(من راه بهتری برای گفتن بلدم.نگاه کنید!این طوری بود!

بگذارید نشانتان بدهم!)

در این لحظه است که

نمایش(درام)

زاده شد.

رابرت ادموند جونز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد